کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

کیانا

بدون عنوان

سلام جوجو کوچولو بازم یه صبح دیگه شد و من و تو از هم جدا شدیم .دوباره امروز گریه کردی وقتی می اومدم.دیروز وقتی ظهر اومدم تازه بیدار شده بودی و سرحال و قبراق بودی ،کلی با هم بازی کردیم دیگه خانم شدی میذارمت رو کمد تا غذا درست کنم تو هم تکون نمیخوری ،میفهمی دیگه که شیطونی کنی می افتی .به مامان بزرگت میگی مامان جون ،به بابات میگی امیر جون و خیلی شیرین زبونیات بیشتر شده،صدای هواپیما رو که میشنوی سریع میگی هباپما.صبح زود که بیدار میشی قبل از رفتن ما  دست میندازی دور گردن بابات و خوابت میبره.یه کتاب چند روز پیش واست خریدم (عسلی بی اشتها عوض شده بچه ها) که شاید اولین کتاب داستانت بوده تا الان که میفهمیش..مثل جیگر زلیخاش کردی از بس واست ...
10 آذر 1392

تعطیلات ماه محرم

سلام بر جوتوی نازنینم  کیانا خانم بعد از چند روز تعطیلات که حسابی با هم بودیم و خیلی زود گذشت امروز خیلی سخت بود بیدار شم . تاسوعا و عاشورا آسیه و محرم و دو تا پسرش اومده بودن تهران خیلی خوب شد که پیش ما بودن حداقل تنها نبودیم ،تو خیلی آسیه رو دوست داری کیانا جون  البته اونم خیلی دوست داره.تو هیئت پیش همه میرفتی تا ببرنت بیرون .کلی واست شبا خوراکی می اووردن هیئت تا بری بغلشون .سر به سرت میذاشتن ازت میخواستن الکی بخندی و امیرو صدا بزنی و منو و هر چی کلمه یادگرفته بودی دیگه باهات سرگرم بودن این چند شب . بنده خدا محرم که نذرشو آوورده بود هیئت بابا ،تو شهرک ولی این چند روز همش از صبح تا آخر شب اونجا تو آشپزخونه بود.تو هم ...
27 آبان 1392

همین جوری

سلام کیانا کوچولو امروز اومدم بهت بگم که دیگه اسم باباتو با مزه صدا میکنی از پریشبو اسم خودتو که میگی (نانا) . هر روز که میگذره شیرین تر میشی .دیشب میخواستم ترشی درست کنم ،خیلی اذیتم کردی و سر به سرم میذاشتی .تا بهت اخم میکردم پشت مامان بزرگ می نشستی که من نبینمت ولی صدای خنده ات خونه رو برداشته بود. کیانا جونم شنبه مامان بزرگت نیست نگهت داره به منم مرخصی نمیدن ،موندم چیکار کنم . شاید بیارمت با خودم سر کار. تازه یه خبر امروز رفتم بالاخره مدرکم رو گرفتم .دیگه اینکه تو آخر نمکی.............. دلم تا ظهر برا ت یه ذره میشه . یه درد سر جدیدم که اضافه شده اینه که Off منم حذف شده
13 آبان 1392

شیرین زبونی

سلام جوتو کوچولوی مامانی میخواستم عکسای مسافرتمونو بذارم که دردسر شد و نتونستم ولی در اسرع وقت همشونو میذارم . خوب بگم از 5 شنبه که با خودم آووردمت سر کار و تو خیلی اینجا شیطنت کردی .تو ماشین حالت بد شد که ضد حال خوردیم  جفتمون.اولش از بچه ها خجالت میکشیدی ولی بعدش شروع کردی به بازی کردن و شلوغی .تمام کلیدای کمد اتاق ها رو در آورده بودی و به هر دری که میرسیدی میرفتی تو اتاق .از شانس بدت دو تا جلسه هم اینجا تشکیل شد که من هی دنبالت می اومدم که نری وسط جلسه اینم بگم اذیتم نکردی فقط شیطنت میکردی تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی و حدودا دو ساعت بعد بیدار شدی ،اینقدر خسته شده بودی که ظهر رفتیم خونه از 3 عصر  تا نزدیکای هفت خوابید...
13 آبان 1392

مرخصی

سلام بر کیانای گلم انگار همین دیروز بود اولین روز پاییزو ثبت کردم تو وبلاگت .روزا داره مث برق و باد میره و تو بزرگ و بزرگتر میشی . بعد از دو هفته مرخصی امروز اولین روز کاریم بود خیلی سخت بود بیام سر کار ولی از خونه موندن خیلی راحت تره چون تو خونه هم آدم خیلی خسته میشه . رفسنجان خیلی خوش گذشت با اتوبوس اومدیم رفسنجان توی راه تو خیلی اذیت شدی ولی همش خواب بودی .از اینکه نمیتونستی تکون بخوری مثل همیشه غرغر میکردی و خیلی بامزه بود که اصلا دوست نداشتی روی صندلی بشینی و همش اون پایین با خودت تا 10 شب بازی کردی و بعد از اون اومدی و خوابیدی رو پای من. 11 روز رفسنجان بودیم که با هم به کرمان (عروسی پسر دایی ) و بردسیر رفتیم واقعا خوش گذشت .حال و ه...
4 آبان 1392

اولین روزای پاییز

سلام توجوی قشنگم امروز اولین مطلب پاییز 92 رو مینویسم .پاییز رو دوست دارم و دلم خیلی میگیره تو روزاش .خیلی دلم واسه دوران بچگی ام تنگ میشه ،وقتی صبح ها بچه مدرسه ای ها رو میبینم که کیفشونو انداختند رو دوششون و خواب آلود دست در دست مامان یا بابا هاشون میرن مدرسه و بعضیا مثل من با دوستاشون میرن مدرسه ،دلم میخواد زمان برگرده به گذشته و صبح ها مامانم از خواب بیدارم کنه و بگه پاشید مدرسه اتون دیر شد .  مامانم هر روز صبح شیر تازه  میخرید  و گرم میکرد برامون  و بعد از اینکه بابا میرفت سرکار ،نوبت بیدار کردن ما میرسید و با حوصله ما رو راهی مدرسه میکرد .چقدر زود روزای خوب تموم میشن و ما اصلا قدر نمیدونیم .ک...
6 مهر 1392

انتهای تابستون

سلام توجو کوچولوی ناز من امروز دوباره اومدم تا آخرین مطلب تابستون 92 رو بنویسم برات . دیگه داره کم کم روزای آخر تابستون میره و پاییز قشنگ خودشو نشون میده .نمیدونم تو وقتی بزرگ شدی چه فصلی رو دوست داری شاید مثل من از پاییز خوشت بیاد و شاید برعکس شه و پاییز رو دوست نداشته باشی .دیشب عمو مهدی و خاله مائده برای اولین بار بعد از عقدشون اومدن خونمون . شب خوبی بود تو اولش که اومدن خیلی گریه کردی و مثل چسب ازم جدا نمیشدی .خیلی خجالت می کشیدی از اونا،بعد از اینکه کادوتو باز کردم و یک کمی باهات بازی کردم دیگه باهاشون دوست شدی و شیطونی هات شروع شد.واست یکی از این سنتور دستی های کوچولو آوورده بود تا حالا کلی واست اسباب بازی خریده البته این کادوی متاهل...
31 شهريور 1392

سوپرایز ویژه

سلام کیانا کوچولوی من بعد از چند روز که نبودم دوباره اومدم تا برات بنویسم . امروز تولد مامانه ،امروز نباید خیلی خسته باشم چون باید یه روز شاد رو باهم داشته باشیم.همکارام خیلی سوپرایزم کردن با هم نقشه کشیده بودن که برام کیک بخرن و چون نمیتونستند برن بیرون دکتر ناصری از جراح های بیمارستان خودش رفت و کیک  رو خریده بود و  داده بود دژبان جلو درب اوورد بالا (البته بعدا" متوجه شدم ).وقتی خسته ساعت 11 رفتم اتاق خانم صادقی ،دیدم با دکتر رضاخانیها نشستن منم چون دیدم چیزی از خوردنی در کار نیست پا شدم بیام بیرون که خیلی اصرار کرد بشینم  تو اتاق همینکه برگشتم بشینم رو صندلی دیدم با یه جعبه کیک بزرگ خانم شاه قلعه و خانم دوستدار وارد ...
30 شهريور 1392

واکسن 18 ماهگی

سلام بر مامانی گلم بالاخره دیروز بردم واکسنتو زدم .خیلی مظلوم میشی این موقع ها. دلم نمی اومد گریه کنی چون داشتی با اون چشمای مهربونت به بچه های کوچولویی که اومده بودن واسه واکسن  زدن،میخندیدی . چاره ای نبود ! بردم اول قد و وزنتو اندازه بگیرم که خانمه وقتی پرونده اتو باز کرد گفت باید 16 مهر بیاریش و من با شرمندگی تمام بهش گفتم نه امروز واسه واکسنش اومدم 16 مهر پارساله این تاریخی که میگید . آخه من دیگه میبردمت پیش دکتر خودت (مزینانی )همون جا پرونده داشتی . یهو با تعجب تمام گفت اهان این همون پرونده ایه که کلی بابتش بازخواست شدم و کمی ابروهاشو تو هم گره کرد و با لحن بدی گفت باید پرونده اتونو ببندم ،منم با بی خیالی گفتم عیب نداره ببندید ...
18 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد