کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

کیانا

بزرگ شدی..........

دلم دیگه حال و حوصله نوشتن نداره .خیلی وقته از عشقم بهت نگفتم و ننوشتم ولی اینو بدون اگه دیگه هم ننویسم تا اخر عمر عاشقتم کیانا ... دوست دارم بیشتر  از خودم و تو بنویسم و روزای با هم سپری شدنمون ولی این روزا درگیری ها ی زندگیمون زیاد شده و وقت سر خاروندن ندارم. تو دیگه خانم شدی  اینقدر بزرگ شدی که احساس میکنم دارم پیر میشم شایدم پیر شدم و احساس جونی میکنم .نمیدونم ......... سه سال و نیمته .هر روز یه عالمه نقاشی میکشی و کارتون میبینی و چند تا بستنی میخوری .. لباساتو  خودت انتخاب میکنی و حتی میپوشی و توی لباس پوشیدن من حتی نظر میدی ، اینا یعنی تو بزرگ شدی .. کفشتو خودت از پشت ویترین انتخاب میکنی و خودت میدونی چیپس...
15 مرداد 1394

دندون درد

همیشه فکر میکنم چرا دندون درد باید اینقدر زود بیاد سراغ تو که ندونم  چیکار باید بکنم برات تا درد دندونت ساکت شه.روز یکشنبه صبح بود یعنی چهار روز پیش ،وقتی داشتیم می اومدیم سر کار یهو زدی زیر گریه که دندونم درد میکنه کلی اعصابم بهم ریخت بخاطر اینکه میدونستم اگه دندونت خراب شده باشه چطور میخوای بشینی رو صندلی تا دکتر درستش کنه ؟تا رسیدیم بیمارستان ساعت 7 بود ولی دکتر نبود و تا 8 باید درد میکشیدی !دوستای مامان (خانم دوستدار ،شاه قلعه و سارا جونت )تمام این یک ساعت به نوبت تو رو تو بخش چرخوندند تا گریه نکنی .وقتی دکتر دندونتو دید فهمید که از خرابی نیست داره دندون آخریت در میاد همون حسی که خودم داشتم و هم خوشحال و هم ناراحت با خواست خودت با ی...
18 دی 1393

هزارتا عشق یعنی این....

دیگه روزای خیلی قشنگمون یکی پس از دیگری سپری میشن و هر روز تو بزرگت میشی .هر روز خانم تر و دوست داشتنی تر .میدونی چرا دیگه چیزی ننوشتم ؟؟؟؟چون دیگه هر ثانیه ات یه جورایی برام قشنگ میشه و یه لحظه ناب رو برام میسازه ،هر کلمه ،هر جمله که یهو بدون اینکه کسی زده باشه یا شنیده باشی به زبون میاری ،هر رفتار یا کاری که انجام میدی ...........همش برام جذاب و شیرینه و همه اینها رو نمیشه تو قالب نوشته گنجاند. مثلا عاشق ترنه خوندنت با خودمم (نگران منی مرتضی پاشایی) با حرکات دست و سر و احساساتت. مثلا عاشق تمیز کردنتم (اتاقت)که همه چیزو سر جاش میذاری. مثلا عاشق پاک کردن اشکای من وقتی دلتنگ میشم و آروم گریه میکنی و تو دلداریم میدی (گریه نکن مامانتو ...
8 دی 1393

دو ماه و نیم تاخیر

سلام ب دختر نازم خیلی وقته که چیزی ننوشتم .خیلی درگیر جابه جایی خونه بودیم بالاخره برگشتیم دوباره محله قبلیمون. هنوز خسته ام .کلی در گیر شدیم این دو ماه.تازه مامان جونتم اومد کنار خودمون خونه گرفت. از اتفاقات این چند وقت مهمترینشونو میگم  که اولیش  مراسم نامزدی عمه بود 16 شهریور.مراسم عقد خاله فاطمه  بود که ما نتونستیم بریم .مهمتر از همه موهای تو رو از ته زدم که خیلی عوض شدی .جابجا شدنمونم که همون اول نوشتم که دلیل اصلی تاخیر تو این چند ماه بود. هر چی زمان میگذره تو خانم تر میشی و فهمیده تر. تو همه کسم شدی توی این شهر بزرگ .با هم  میاییم سر کار و بر میگردیم .عصرا اگه تو دلت گرفته باشه میریم بیرون بقول خودت یه دوری م...
6 آبان 1393

جواب بله

سلام بر گلم . امروز هم یکی از روزهای خداست . تو  چند روزی خونه مامان جونت بودی و مهد کودک نرفتی ،حسابی باد خورده پشتت ،دلیلش یک کمی ناخوش احوالی خودت بود و یک کمی مربوط به ما میشد،دوباره تو فکر افتادیم که جا به جا شیم آخه به محل کار رفت و آمد خیلی سخته و داریم دنبال یه خونه نزدیکتر میگردیم.بخاطر همین چند روز اومدیم خونه مامان جون تا راحتتر تو رو عصرا بذاریم و خودمون بریم دنبالش.اتفاق خاص این هفته این بود که عمه مینا بالاخره به یکی جواب بله رو داد و کم کم داره میره خونه بخت.5 شنبه خواستگاری بود.همه چیز خوب و عالی بود.بقول تو امیر شد "مامان عمه دیگه " . قربونت که میفهمی یه رابطه ای داره شکل میگیره .اون شب همش  ...
25 مرداد 1393

اولین آمپول

سلام عشق... گاهی روزا با خودم فکر میکردم که اگه یه روز مریض شدی تا جایی که میتونم بهت آمپول نزنم یا به دکتر بگم فقط شربت و قرص بده ولی انگار زورم تا دیشب بود.پریروز که رفته بودیم خرید واست،کولر ماشین یهو گازش خالی شد و تا خونه بدون کولر رفتیم .جهنم به تمام معنا بود او روز حتی اینقدر داغ شده بودی که لباساتو در آووردم و با زمینه مریضی که از قبل داشتی .شب خیلی تب کردی ولی با داروهایی تو خونه داشتم بهتر شدی و صبح دلم نیومد تنهات بذارم و موندم خونه .عصر با هم رفتیم خرید و اصلا حال نداشتی و چشمات به همه میگفت که خیلی مریضی...و با اصرار عمو مهدی بردیمت دکتر یعنی از همون تو پارکینگ برگشتیم . دکتر هم بی انصافی نکرد و یه پنی سیلین و یه دگزا برات...
1 مرداد 1393

مروارید درشت

سلام عشقم چند روزه حالت خوب نیست عزیزم بردمت دکتر اولش گفت حساسیته ولی دو روز بعد باز اووردمت دکتر گفت گلوت عفونت داره.حالا دارو میخوری و اصلا حال نداری ،همش سرفه میزنی.امیرحسینم که بیشتر از من  اضطراب داره .مثل همیشه که مریض میشی اینقدر حرص میخوره .مثلا الان تو مهد کودکی و من سر کار به من زنگ میزنه میگه کیانا چطوره ؟ انگار من تو رو میبینم.توجوی کوچولو آخه امیر حسین عاشق توئه ،شدی واقعا هووی من دیشب هی دستتو میبردی تو دهنت ،اولش فک کردم غذایی که خوردی اذیتت میکنه ولی همینکه نگاه کردم دیدم همچین ارواره ات زده بیرون و سفید شده که نگو نپرس،فهمیدم عصبی شدن چند روزت واسه چیه .الهی بمیرم اون دوتا دندون تا در بیاد که تو کلافه میشی.الان ...
23 تير 1393

سالگرد ازدواج

سلام عشق مامان و بابا اول از چند روز پیش بگم که سالگرد ازدواج من و بابا امیر بود و تصمیم گرفتیم با هم بریم باغ پردیس واسه افطاری و از قبل امیر حسین جا رزرو کرده بود .چون ماه رمضونه و شلوغ میشه و ما میخواستیم آلاچیق بگیریم .من که طبق معمول اومدم از سرکار با هم خوابیدیم ولی امیر حسین طبق معمول همیشه به تمیز کردن خونه مشغول شد .و قرار بود 7 اونجا باشیم .که نمیدونم چی شد که یهو من بیدار شدم دیدم ساعت 7 ه و امیرو صدا زدم دیدم جواب نمیده فهمیدم خواب رفته.بله درست بود رفتم دیدم جلوی تلویزیون خوابش برده .با صدای من پرید از خواب و اینقدر هل هلی لباس پوشیدیم و که اصلا نفهمیدیم چطور رفتیم پایین،حتی تو رو خواب بغل کردم و لباساتو چپوندم تو کیفم  ...
23 تير 1393

بدون عنوان

  کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم!!! بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید! **** بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت د...
7 تير 1393

خونه ی نو...

سلام عشق مامان از روزی که میخواستم درباره اسباب کشی بنویسم بیشتر از یک ماه گذشت و من اصلا نتونستم بیام و بگم که چی شد ؟ فقط یادمه که اون بعداز ظهر خسته کننده تو خیلی اذیت شدی و تا خیلی طول کشید جابجا شدنمون.تا ساعت 1 نیمه شب طول کشید و تو تا 4 صبح فقط جیغ میکشیدی و گریه میکردی آخه خیلی خسته شده بودی و همش تو این مدت بغل من بودی .و همین جور تا حدود یک هفته درگیر خونه و وسایل بودیم  و هر روز ظهر که می اومدیم شروع میشد تا شب و زمان زیادی برد تا این بشه که الان هست..بی خیال خدا رو شکر دیگه حسابی جا افتادیم .قبل از اینکه بیام خیلی ناراحت بودم ولی الان خوشحالم از اینکه همه چیز خوب پیش رفت.حالا دیگه سه تایی با هم میاییم و ظهرا هم سه تایی بر...
4 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد