بزرگ شدی..........
دلم دیگه حال و حوصله نوشتن نداره .خیلی وقته از عشقم بهت نگفتم و ننوشتم ولی اینو بدون اگه دیگه هم ننویسم تا اخر عمر عاشقتم کیانا ...
دوست دارم بیشتر از خودم و تو بنویسم و روزای با هم سپری شدنمون ولی این روزا درگیری ها ی زندگیمون زیاد شده و وقت سر خاروندن ندارم.
تو دیگه خانم شدی اینقدر بزرگ شدی که احساس میکنم دارم پیر میشم شایدم پیر شدم و احساس جونی میکنم .نمیدونم .........
سه سال و نیمته .هر روز یه عالمه نقاشی میکشی و کارتون میبینی و چند تا بستنی میخوری ..
لباساتو خودت انتخاب میکنی و حتی میپوشی و توی لباس پوشیدن من حتی نظر میدی ، اینا یعنی تو بزرگ شدی ..
کفشتو خودت از پشت ویترین انتخاب میکنی و خودت میدونی چیپس و پفک برات بده و نمیخوری حتی اگه دوستم نداری بهانه ات اینه که نمیخوری اینم یعنی تو بزرگ شدی ...
آموزشایی که خودم دادم رو بهم گوشزد میکنی مثلا این حرفت بده و تکرار نکن درست شبیه جمله ایه که خودم قبلتر ها بهت میگفتم .....
و مهمتر از همه دوست داری درس بخونی و عروس شی و لباس عروس بپوشی و من باز دلم میگیره با این حرفت یعنی خیلی زمان داره به سرعت رد میشه و تو شاید همین چشم بهم زدنی عروس شی ..........
و کیانا تو بالاخره اونقدر بزرگ شدی که همدمم باشی