کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

کیانا

اولین ماشین کیانا

سلام کیانا جونم دیروز عصر با بابایی رفتیم بیرون و یه ماشین خوشکل واست خریدیم .اینقدر خوشحال بودی که نمی اومدی ازش پایین .این اولین اسباب بازی بزرگی بود که خریدیم گرچه یک کمی زود بود ولی دیگه روزا خیلی حوصله ات سر میرفت تو خونه و چون زمستونه نمیشه بردت بیرون ولی تو خونه میتونی با این ماشینت بازی کنی و سوارش شی.امیر جونت پاهاتو میذاشت رو رکاب تا بتونی ماشین سواری کنی و بهت میگفت میخوام زود رانندگی یادت بدم  تا مث مامانت نشی راستی نگفته بودم الان چند ماهه که آخر اسم همه رو جون  صدا میزنی خیلی شیرین تر میشی هر چی بزرگ تر میشی ....به امیر میگی امیر جون به عمه هم میگی عمه جون و من. حتی به فرید همسایه ... کتاب قصه ها رو...
4 دی 1392

خاطرات قدیمی

سلام کیانا جون امروز مجبور شدم بمونم تا ساعت کاری ام کم نیاد آخر ماه . از صبح از پنجره اتاق دائم بیرون رو دید میزنم دلم هوای چندین سال پیشو کرده که تازه دانشجو شده بودم و خیلی احساس تنهایی میکردم .چقدر اطرافیانم هوامو داشتن و من همش دلتنگ خونه بودم و گریه میکردم .چقدر از اینجا بدم می اومد ،با بی حوصلگی میرفتم سر کلاس و عصرا تا چهارشنبه به زور میموندم  و تا عصر چهارشنبه میرسید، میرفتم پیش بهاره ..... خاطرات قشنگی بود که با یه چشم بهم زدن 4 سال گذشت و 5سال دیگه هم داره از آخرین روز دانشگاهم میگذره ولی هنوز مثل یه کتاب مرورشون میکنم. مخصوصا تو فصل زمستون که عاشقشم.چقدر خوبه که آدما از یه دوره اصلا خاطره بد ندارن و دوست دارن برمیگشتن به ه...
21 آذر 1392

روزای تکراری

سلام دخترم گاهی اوقات دلمون میگیره اینقدر که هیچکس و هیچ چیز نمیتونه باهاش راه بیاد. همه چیز داری ولی راضی نمیشی باز .تلفنم میزنی به یه نفر میگی شاید دلت تنگ صدای اونه ولی نه ! بازم سنگینی میکنی رو زمین ،بعد میری سر رویا و خیال پردازی میگی کاش بال داشتم میپریدم .خوب بعدش چی بالاخره که باید دوباره بشینی رو زمین پس چیکار کنم ؟ اصلا تکراری شدم ! از هر روز خودم خسته شدم .برای خودت برنامه ردیف میکنی....کاش برم انقلاب و چند تا کتاب بگیرم و بخونم ،کاش برم استخر کنار خونه اسم بنویسم ،کاشکی میرفتم زبان رو ادامه میدادم چندتا غذای عجیب و غریب سرچ میکنی میگی رفتم خونه درست میکنم،میرم اون لباسی رو که دیروز دیدم پشت ویترین رو میخرم  و......... آه...
18 آذر 1392

بدون عنوان

سلام جوجو کوچولو بازم یه صبح دیگه شد و من و تو از هم جدا شدیم .دوباره امروز گریه کردی وقتی می اومدم.دیروز وقتی ظهر اومدم تازه بیدار شده بودی و سرحال و قبراق بودی ،کلی با هم بازی کردیم دیگه خانم شدی میذارمت رو کمد تا غذا درست کنم تو هم تکون نمیخوری ،میفهمی دیگه که شیطونی کنی می افتی .به مامان بزرگت میگی مامان جون ،به بابات میگی امیر جون و خیلی شیرین زبونیات بیشتر شده،صدای هواپیما رو که میشنوی سریع میگی هباپما.صبح زود که بیدار میشی قبل از رفتن ما  دست میندازی دور گردن بابات و خوابت میبره.یه کتاب چند روز پیش واست خریدم (عسلی بی اشتها عوض شده بچه ها) که شاید اولین کتاب داستانت بوده تا الان که میفهمیش..مثل جیگر زلیخاش کردی از بس واست ...
10 آذر 1392

تعطیلات ماه محرم

سلام بر جوتوی نازنینم  کیانا خانم بعد از چند روز تعطیلات که حسابی با هم بودیم و خیلی زود گذشت امروز خیلی سخت بود بیدار شم . تاسوعا و عاشورا آسیه و محرم و دو تا پسرش اومده بودن تهران خیلی خوب شد که پیش ما بودن حداقل تنها نبودیم ،تو خیلی آسیه رو دوست داری کیانا جون  البته اونم خیلی دوست داره.تو هیئت پیش همه میرفتی تا ببرنت بیرون .کلی واست شبا خوراکی می اووردن هیئت تا بری بغلشون .سر به سرت میذاشتن ازت میخواستن الکی بخندی و امیرو صدا بزنی و منو و هر چی کلمه یادگرفته بودی دیگه باهات سرگرم بودن این چند شب . بنده خدا محرم که نذرشو آوورده بود هیئت بابا ،تو شهرک ولی این چند روز همش از صبح تا آخر شب اونجا تو آشپزخونه بود.تو هم ...
27 آبان 1392

همین جوری

سلام کیانا کوچولو امروز اومدم بهت بگم که دیگه اسم باباتو با مزه صدا میکنی از پریشبو اسم خودتو که میگی (نانا) . هر روز که میگذره شیرین تر میشی .دیشب میخواستم ترشی درست کنم ،خیلی اذیتم کردی و سر به سرم میذاشتی .تا بهت اخم میکردم پشت مامان بزرگ می نشستی که من نبینمت ولی صدای خنده ات خونه رو برداشته بود. کیانا جونم شنبه مامان بزرگت نیست نگهت داره به منم مرخصی نمیدن ،موندم چیکار کنم . شاید بیارمت با خودم سر کار. تازه یه خبر امروز رفتم بالاخره مدرکم رو گرفتم .دیگه اینکه تو آخر نمکی.............. دلم تا ظهر برا ت یه ذره میشه . یه درد سر جدیدم که اضافه شده اینه که Off منم حذف شده
13 آبان 1392

شیرین زبونی

سلام جوتو کوچولوی مامانی میخواستم عکسای مسافرتمونو بذارم که دردسر شد و نتونستم ولی در اسرع وقت همشونو میذارم . خوب بگم از 5 شنبه که با خودم آووردمت سر کار و تو خیلی اینجا شیطنت کردی .تو ماشین حالت بد شد که ضد حال خوردیم  جفتمون.اولش از بچه ها خجالت میکشیدی ولی بعدش شروع کردی به بازی کردن و شلوغی .تمام کلیدای کمد اتاق ها رو در آورده بودی و به هر دری که میرسیدی میرفتی تو اتاق .از شانس بدت دو تا جلسه هم اینجا تشکیل شد که من هی دنبالت می اومدم که نری وسط جلسه اینم بگم اذیتم نکردی فقط شیطنت میکردی تا ساعت یازده و نیم که خوابیدی و حدودا دو ساعت بعد بیدار شدی ،اینقدر خسته شده بودی که ظهر رفتیم خونه از 3 عصر  تا نزدیکای هفت خوابید...
13 آبان 1392

مرخصی

سلام بر کیانای گلم انگار همین دیروز بود اولین روز پاییزو ثبت کردم تو وبلاگت .روزا داره مث برق و باد میره و تو بزرگ و بزرگتر میشی . بعد از دو هفته مرخصی امروز اولین روز کاریم بود خیلی سخت بود بیام سر کار ولی از خونه موندن خیلی راحت تره چون تو خونه هم آدم خیلی خسته میشه . رفسنجان خیلی خوش گذشت با اتوبوس اومدیم رفسنجان توی راه تو خیلی اذیت شدی ولی همش خواب بودی .از اینکه نمیتونستی تکون بخوری مثل همیشه غرغر میکردی و خیلی بامزه بود که اصلا دوست نداشتی روی صندلی بشینی و همش اون پایین با خودت تا 10 شب بازی کردی و بعد از اون اومدی و خوابیدی رو پای من. 11 روز رفسنجان بودیم که با هم به کرمان (عروسی پسر دایی ) و بردسیر رفتیم واقعا خوش گذشت .حال و ه...
4 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد