کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

کیانا

خاطرات قدیمی

1392/9/21 13:09
نویسنده : افضل
766 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کیانا جون امروز مجبور شدم بمونم تا ساعت کاری ام کم نیاد آخر ماه .

از صبح از پنجره اتاق دائم بیرون رو دید میزنم دلم هوای چندین سال پیشو کرده که تازه دانشجو شده بودم و خیلی احساس تنهایی میکردم .چقدر اطرافیانم هوامو داشتن و من همش دلتنگ خونه بودم و گریه میکردم .چقدر از اینجا بدم می اومد ،با بی حوصلگی میرفتم سر کلاس و عصرا تا چهارشنبه به زور میموندم  و تا عصر چهارشنبه میرسید، میرفتم پیش بهاره ..... خاطرات قشنگی بود که با یه چشم بهم زدن 4 سال گذشت و 5سال دیگه هم داره از آخرین روز دانشگاهم میگذره ولی هنوز مثل یه کتاب مرورشون میکنم. مخصوصا تو فصل زمستون که عاشقشم.چقدر خوبه که آدما از یه دوره اصلا خاطره بد ندارن و دوست دارن برمیگشتن به همون روزا ......

دوستای خوبی بعد از یه دوره کوتاه پیدا کردم و دلتنگیم کمتر و کمتر میشد در حدی که تحملش دیگه برام اونقدر طاقت فرسا نبود. کاشکی الانم میشد مث قبلا" که برف و بارون میگرفت مثل دیوونه ها با مریم میزدیم بدون چتر میرفتیم تو خیابون . آدم برفی درست میکردیم و چندتا عکس یادگاری میگرفتیم و خیس خیس می اومدیم کنار شوفاژ دستامونو گرم میکردیم و میرفتیم زیر پتو  دو تا چایی پشت سر هم میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم تا وقتی خوابمون می برد .تو اون روزای قشنگ فقط زمانی جدی میشدیم  که امتحانامون شروع میشد و قرار میذاشتیم درس بخونیم و آخرین امتحان تمام جزوه هامونو میریختیم وسط اتاق ...بعضی از بچه ها هم آتیش میزدن جزوه هاشونو به نشونه شادی آخر ترم......

زمستونا هوا بوی خاصی داره که هیچ فصلی به این قشنگی حسش نمیکنم .وقتی میری پشت پنجره و پنجره رو باز میکنی باد سردی که بهت میخوره ،تمام خاطرات رو از راه دور میندازه تو وجودت .میرفتیم کوه روزای تعطیل اینقدر بی خیال بودیم که وقتی میخواستیم برگردیم مجبور بودیم پیاده طی کنیم مسیرو....به هیچ چیز فکر نمیکردیم سرمون خالی از حجم مسائل خوب و بد زندگی بود.همه با هم بودیم و کم میشد از دست هم ناراحت شیم ،یکی غذا رو میگرفت ،یکی ظرفا رو میشست و یکی اتاق رو تمیز میکرد هیچ تنشی تو زندگی با هم نداشتیم .مخصوصا از سال دوم که خیلی عالی شده بود.

.بیشتر تو زمان حال بودیم تا گذشته و آینده . و انگار همین رمز شادیمون سر زنده بودنمون بود........

عاشقیمونم ساده بود مثل همه مسائل دیگه امون . دنبال هر بهانه ای بودیم که همیشه 6 نفری با هم باشیم از مراسمای شاد دانشگاه گرفته تا عزاداری هایی که برگزار میکرد ، همه جا با هم بودیم.

پارک ساعی و پارک شفق و امامزاده صالح تفریحگاه اصلیمون بود.با یه آهنگ غمگین همه با هم میرفتیم تو لک و فقط دلتنگ خانواده هامون میشدیم..مخصوصا آهنگای محسن یگانه .خیلی چیزای دیگه هست که دوست دارم همشونو بنویسم ولی ............

ماه رمضونای به یادموندنی که سحر همه با هم بیدار میشدیم،عاشقای سینه چاکی که هر دختری تو اون سن داشت،مسافرت رفتنمون با هم (مشهد و جنوب)،روانشناسی های درسی سارا که فقط به درد خودش میخورد، شیطنتامون با اذیت کردن ناظمه هامون،نمایشایی که در می آوردیم از .........  .پارک ارم تو اون برف ....!!!!!!!

الان چند سال داره از اونهمه خاطرات شیرین میگذره .....اول از همه فرزانه ازدواج کرد ،بعدش من  ،اعظم مریم و از شبنم بی خبرم ،با مینا که میشینیم، بازم دوره میکنیم روزای خوش گذشته رو از کارامون خنده امون میگیره و برای هر کس که پیشمونه تعریف میکنیم...

دختر گلم ،دوست دارم تو هم مثل مامانت همیشه خاطرات خوب داشته باشی و بر میگردی به گذشته لذت ببری و یه روز تمام خاطرات قشنگتو بخونم.

زمانم کمه وگرنه هنوز حرف واسه نوشتن داشتم............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیرعلی
24 آذر 92 22:40
سلام گلم واقعا خاطراتت به دلم نشست فدات بشم منم بردی به اون دوران و گاهی وقتا حسرته اون روزا رو میخورم و دلم میخاد زمان به عقب برگرده اماااااااااا حیف// اما بازم شکر//[[
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد