کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

کیانا

بدون عنوان

  کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم!!! بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم دنیا را ببین بچه بودیم از آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید! **** بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت د...
7 تير 1393

خونه ی نو...

سلام عشق مامان از روزی که میخواستم درباره اسباب کشی بنویسم بیشتر از یک ماه گذشت و من اصلا نتونستم بیام و بگم که چی شد ؟ فقط یادمه که اون بعداز ظهر خسته کننده تو خیلی اذیت شدی و تا خیلی طول کشید جابجا شدنمون.تا ساعت 1 نیمه شب طول کشید و تو تا 4 صبح فقط جیغ میکشیدی و گریه میکردی آخه خیلی خسته شده بودی و همش تو این مدت بغل من بودی .و همین جور تا حدود یک هفته درگیر خونه و وسایل بودیم  و هر روز ظهر که می اومدیم شروع میشد تا شب و زمان زیادی برد تا این بشه که الان هست..بی خیال خدا رو شکر دیگه حسابی جا افتادیم .قبل از اینکه بیام خیلی ناراحت بودم ولی الان خوشحالم از اینکه همه چیز خوب پیش رفت.حالا دیگه سه تایی با هم میاییم و ظهرا هم سه تایی بر...
4 تير 1393

بدون عنوان

سلام جوتوی من امروز یه روز مهمه .عصر امروز باید اسباب کشی کنیم به خونه جدید و خیلی ترسناکه این قضیه .اینکه نمیدونی از کجا باید شروع کنی فقط همین ... میام و مفصل مینویسم که چه کارایی کردیم تو این سه روز باهم بوس بوس  
31 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام عزیز دلم کیانا جون اینبار که مینویسم دیگه فاصله زیادی با هم نداریم .الان تو مهد کودک کنار خودمی دیگه .خیلی صبح ها گریه میکنی وقتی میخوان بگیرن تو رو .خیلی بامزه میگی افضل جون دوست دارم خاله رو دوست ندارم ولی چاره ای نداریم گلم باید از این به بعد روی پای خودمون وایسیم نباید به کسی تکیه کنیم تازه تو هم یه روز از من جدا میشی و میری سراغ زندگیت و منو تنها میذاری اون روزی که من به تو خیلی نیاز دارم ،درست مثل الان که تو خیلی به من نیاز داری...ولی فقط به خاطر خودت و اینده ات میام اینجا خوشکلم.شاید کم کم عادت کنی کاش زودتر این اتفاق بیفته و تو اینقدر اذیت نشی و منم با خیال راحت بیام سر کار. امروز چهارمین روزیه که میری مهد ولی روز به روز ب...
30 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

سلام م م م م م م م م م م به قول خودت چطوری؟ امسال خیلی اتفاقات غیر منتظره ای افتاد عزیزم .روزای آخر سال که بابا امیر به خاطرسنگ کلیه اش بیمارستان بستری شد. درست همون روزی که با هم بلیط داشتیم واسه رفسنجان...28 اسفند و اون جوری که انتظار میرفت بعد از عمل بابا وقتی دیدم حالش خوبه راه افتادیم که بریم ولی متاسفانه از پروازمون جا موندیم .خیلی روز نحسی بود.مجبور شدیم دوباره بلیط بخریم واسه کرمان. امیر جون که سوم حرکت کرد به سمت رفسنجان .و منم یه تصمیم خیلی مهم گرفته بودم که اجراش کردم ..تو رو از شیر گرفتم دقیقا روز اول فروردین ماه .اولش خیلی همکاری خوبی داشتیم ولی از شب سوم به بعد شروع کردی به بد قلقی ... تب کردی ،گریه م...
23 فروردين 1393

تولد 2 سالگی

امروز همون طور که قول داده بودم اومدم تا برات بنویسم این دو روز چیکار کردیم باهم  برای تولد تو نازنین کوچولو. روز 5 شنبه خیلی روز خوبی بود .با هم صبح بیدار شدیم  رفتیم بیرون .چند جا کار داشتم که با هم رفتیم و تو خیلی خسته شدی .تو راه برگشت،خرید هم واسه شب کردیم.بعدش تو خوابیدی و منم رفتم که آماده شم برای مهمونی شب.باباتم زود اومد و رفت دنبال بقیه کارات .کیکتم ساعت 6 آوورد .وقتی بیدار شدی دیدی تمام خونه پر بادکنک و آویز و شرشره های رنگیه .اینقدر به وجد اومده بودی که باورم نمیشد تو اینقدر با احساس باشی . لباس تولدتو پوشیدم .دیدم خیلی بزرگه واست  .سریع لباس پوشیدیم با بابا رفتیم عوضش کردیم .همین که برگشتیم دیدم مامان جون و عمه ...
17 اسفند 1392

معجزه 2 سال

سلام بر دختر 2 ساله ام.تمام زندگیمو تو این دو سال زیبا کردی و هر روز که از سر کار میام خونه و میبینمت انگار روزها ازت دور هستم  و لذتی داره دیدنت که با هیچ چیز عوضش نمیکنم. این دو سال خیلی زود گذشت و یکی از زیباترین دلیل هاش این بود که بودن کنارت لذت و آرامش میداد بهم .کیانای عزیزم که هنوز اسمتو نمیتونی قشنگ تلفظ کنی و به خودت میگی آنا جون ،خیلی تو این دو سال اتفاقا افتاد ،خوب و بد،بدهاشو به خاطر  وجود تو از خودم رد کردم و خوبهاشو  بهتر کردم واسه خودم. همه چیز توی این دنیا به تو ربط داده میشه . شبهایی که مریض میشدی منم تمام روز سر کار بی روح بودم ، انگار اصلا نبودم و هر روزم ده روز میگذشت.و روزایی ...
14 اسفند 1392

سالها پیش

دیروز یه اتفاق خیلی خوب افتاد تو این روزا که هیچ اتفاق خوبی نمی افته مگر به زور خودمون . وقتی صفحه فس بوکمو باز کردم لیستی از دوستای سالها پیشم رو دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم .البته این ماجرا به چند روز پیشش بر میگرده که یکی از دوستام منو پیدا کرده بود و منو add کرده بود (سارا.ع) .به سالها پیش بر گشتم 11 و شاید 12 سال پیش .آخه من از دنیای گذشته ام خیلی دور شدم ولی وقتی میبینم هنوز کسایی هستن که دوستی ها یادشون نرفته خوشحال میشم الانم این ترانه صادقی جونم همراه شده با نوشتنم : تو دلم نــَقل یه حرفایی هست که بگم میری نگم می میرم بعضیـا بدجوری عاشق میشن عشق یعنی تو بمون من میرم تو که میری نفسم میگیره همه ی خستگیات یکجا چند؟ تو بخند هم...
7 بهمن 1392

مرور خاطرات تعطیلات

سلام دختر نازم .چون چند روزه که خیلی جیغ میکشی بهت امروز میگم جغ جغه... هفته پیش خاله اعظم و سارا و مهدی  5 شنبه اومدن پیشمون خیلی دلم باز شد آخه خیلی وقت بود که کسی نیومده بود از رفسنجان پیشمون. مامان بزرگ و بابا بزرگم شب قبلش رسیدن تهران.با هم خیلی خوش گذروندیم .تو هم به سارا میگفتی آلا .دیگه باید بگم که فلفل زبون شدی.همه چیزو تکرار میکنی ،اینقدر این روزا رو دوست دارم که اروم اروم بزرگ شدنت رو میبینم و میفهمم که بعضی چیزا رو درک میکنی.یک کم لجباز شدی و هر کی میخواد بره بیرون دوست داری باهاش بری.مهدی که واست شکلک در می اوورد میترسیدی ولی بازم دوست داشتی که سر به سرت بذاره.عمه هم که رفته بود مشهد و دیشب اومد و کلی سوغاتی اوورد واسمون ...
7 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کیانا می باشد